لطیفه1
مرجع دانلود کتاب
برای بالا آمدن سریع از مرورگر opera استفاده کنید
درباره وبلاگ


ایمیل ما: moridi.1377@gmail.com
تبلیغات وبلاگ

دزبيست

محل تبلیغ شما

يك نفر مغازه بادكنك فروشي باز مي كنه ولي بعد از مدت كوتاهي ورشكست مي شود، چون بادكنكهايش را به شرط چاقو مي فروخت

آسمان 12 دريا? ساله از ?



يك نفر مي خواست يك ماهي را خفه كنه هي سر ماهي را زير آب مي كرد و در مي آورد

آسمان 12 دريا? ساله از ?



تلويزيون داشت گل خدادداد عزيزي را به استراليا نشان مي داد. دو سه بار كه صحنه گل زدن را آهسته نشان دادند، تماشاچي عصباني ميشود و ميگه: حالا اينقدر نشان بده تا يكدفعه دروازه بان اون را بگيرد.

محمدعلي اميني 12 ساله از ابركوه



يك نفر به كله پزي مي رود. فروشنده از مشتري مي پرسد: آقا چشم بذارم؟

مشتري: بله، ولي اول بذار قايم بشم.

ستاره2001 ؟ ساله از ؟




كمك خلبان: خلبان نگاه كن، آدمها از اين بالا مثل مورچه مي مانند.

خلبان:چيزي كه تو مي بيني همان مورچه است چون ما هنوز پرواز نكرديم!!!!!!

سروناز آزاد 11 ساله از پاريس




روزي خودكار آبي پدرش مي ميرد تا يكماه مشكي مي نويسد.

ايران ؟ ساله از ؟



مديري با كارمندش به ناهارخوري مي رفت.كه يك چراغ جادو پيدا مي كنند . جن مي گه من براي هر كدام مي توانم يك آرزو برآورده كنم.

كارمند ميگه : اول من، دلم مي خواهد كه هاوائي كنار ساحل لم بدهم و از زندگي لذت ببرم....پوف ناپديد شد.

مدير فكري كرد و گفت: مي خواهم بعد از ناهار ، كارمندم در شركت باشه، چون كلي كار داريم.

نتيجه: هميشه اجازه بدهيد كه رئيس تان اول حرف بزند





صاحبخانه: هر وقت ميام ميگم اجاره خونه رو بده، ميگي وقتي حقوق بگيرم ، آخه داداش پس كي حقوق مي گيري

مستاجر: هر وقت استخدام شدم.!



ماشين مردي را دزد زد. يكي گفت: تقصير تو بود كه مواظب ماشينت نبودي. ديگري گفت: تقصير همسايه ها است كه در منزل را باز گذاشته بودند و خلاصه هر كسي نظري داد

مرد گفت : گويا همه ما گناهكاريم و دزد هيچ تقصيري ندارد



مرد ثروتمندي براي خود مقبره اي بسيار زيبا ساخت. وقتي مقبره آماده شد از معمار پرسيد : اين ساختمان چه كم دارد؟

بنا: وجود شريف شما را





مردي كه ادعاي خدائي مي كرد به زندان انداختند. يك روز نگهبان به او گفت: اگر تو خدايي ، پس چرا در زندان هستي؟

مرد: مگر نشنيدي كه مي گويند ، خدا همه جا هست.



مادر: ديشب ، دو قطعه شيريني مانده بود ولي حالا فقط يكي مانده است.

دختر: چون هوا تاريك بود ، شيرين دومي را نديدم





دختر: شما هنوز سه روز است كه با من آشنا شديد چطور تصميم به ازدواج گرفتيد؟

پسر: اختيار داريد ، بنده دو سال است در بانكي كار مي كنم كه پدرتان آنجا حساب دارد 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 227
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 231
بازدید ماه : 796
بازدید کل : 110514
تعداد مطالب : 420
تعداد نظرات : 61
تعداد آنلاین : 1